عاشقانه

عاشقانه

داداشی...

عاشقانه

یه خانواده ی سه نفری بود یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دختر کوچولوی ما میده بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت. دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن. اما مامان و باباش می ترسیدن که دختر کوچولوشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما پشت ِ در اتاق مواظبش باشن دختر کوچولو که با برادرش تنها شد... خم شد: روی سرش و گفت داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم میره...