دفاع مقدس

دفاع مقدس

2 بامداد

دفاع مقدس

بعد از ٦ ساعت درگيري بالاخره عملياتمون تموم شد..دستم تير خورده بود ولي انقدر مجروح هاي وخيم زياد بود كه روي رفتن سمت بهداري رو نداشتم... همگي خسته و گرسنه بوديم..فرمانده گف استراحت كنيد تا فردا برنامه رو اعلام ميكنم هر كي رفت يه گوشه خوابيد... وقت واسه سنگر درست كردن نداشتيم من يه جاي خواب خوب واسه خودم اماده كردم دراز كشيدم نيم ساعت چشمام بسته بود ولي خوابم نميبرد يكي صدام زد رضا رضا نامرديه ت اينجا بخوابي من جايي واسه خواب نداشته باشم پاشو يكم جارو بزرگتر كنيم منم بتونم بخوابم نگاش كردم و گفتم ت بيا اينجا بخواب من ميرم يه جا ديگه اونم از خدا خواسته اومد خوابيد رفتم يه گوشه رو زمين خوابيدم پاشيد پاشيد پناه بگيريد پناه بگيريد تا اومدم به خودم بنجبم يه تركش خمپاره خورد ت گردنم چشمام سياهي ميرفت دنبال علي ميگشتم بيهوش شدم بعد چند ماه بهوش اومدم همه بدنم از كار افتاده بود حرف نميتونستم بزنم فقط ميشنيدم دكتر ميگفت اين رفتنيه منم خودمو اسير اين جنازه نميكنم هر روز به اين فك ميكردم اگه جا رو بزرگتر ميكردم و كنار علي ميخوابيدم اينطور نميشدم حالم روحيمم خراب بود ت ذهنم ميگفتم اصلا علي چرا به من سر نميزنه؟؟؟ مثلا رفيق بوديم همشهري بوديم وصيتنامه هامون دست همديگه بود... چند ماهي گذشت تا يكم بدنم بكار افتاد و زبونم واشد يكي از بچه ها كه اونشب با ما بود اومد پيشم تا سلام كرد گفتم علي كجاس؟؟نكنه درجه گرفته ما رو يادش رفته.. اخماش رفت تو هم چند ثانيه اي سكوت كرد گفت:علي رو ت جاي خواب ت خاكش كردن (خمپاره دقيقا پاي همون جاي خواب من خورده بود زمين) موندم بگم خدايا شكرت كه زندم يا خدايا چرا من لياقت شهيد شدن نداشتم؟؟؟.......