دفاع مقدس

دفاع مقدس

چفیه

دفاع مقدس

پایم تیر خورده بود. خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد. لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم. آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند. دلم می خواست داد می زدم «بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید».