دفاع مقدس

دفاع مقدس

اسارت

دفاع مقدس

یکی از کارهایم توی جبهه، خنداندن بچه ها بود. ادای پیرمردها را درمی آوردم، تقلید صدا می کردم، بدم نمی آمد اسیر شوم. فکر می کردم اسارت یک جور زندان در بسته است. گفتم برم بچه ها را بخندانم تا اسارت بگذرد. وقتی دست هایم را بردم بالا، گفتم «الحمدلله رب العالمین» به چیزی که می خواستم رسیدم. تا دم آخر هم بچه ها را می خنداندم.