دفاع مقدس

دفاع مقدس

تانک

دفاع مقدس

یکی فریاد زد : آنجا را نگاه کنید ... ! یکدفعه دیدیم یک تانک عراقی از دور چرخید و دور زد و یک راست آمد طرف ما . هر کسی به سویی دوید . آماده شدیم که تانک را بزنیم . تانک، وقتی که به نزدیک رسید، ناگهان ایستاد . دریچه بالایی اش آرام باز شد . فکر کردیم راننده اش می خواهد تسلیم شود . همه، اسلحه ها را آماده کردیم . احمد، از بچه های نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بیرون آورد، می خندید. داد زدم : احمد ! گفت : نترسید، اون پشت بود . بعثی ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اینجا . حتماً به دردمان می خورد !